پیرمرد بر صندلی اش روی ایوان نشسته بود و پیپ می کشید. سوار خسته، لبه کلاهش را بالا داد و از پیرمرد پرسید:
«هی! پیری! مردم اینجا چه جور آدمهایی اند؟»
پیرمرد پرسید:
«مردم شهر تو چه جوری هستند؟»
سوار گفت :
«مزخرف!»
پیرمرد گفت :
«اینجا هم همین طور»
چند ساعت گذشت. سوار دیگری رسید و همان سوال را از پیرمرد پرسید. و باز پیرمرد گفت :
« مردم شهر تو چه جوری هستند؟»
سوار گفت :
«خوب! ... مهربان هستند»
پیرمرد گفت :
« اینجا هم همینطور!»
«هی! پیری! مردم اینجا چه جور آدمهایی اند؟»
پیرمرد پرسید:
«مردم شهر تو چه جوری هستند؟»
سوار گفت :
«مزخرف!»
پیرمرد گفت :
«اینجا هم همین طور»
چند ساعت گذشت. سوار دیگری رسید و همان سوال را از پیرمرد پرسید. و باز پیرمرد گفت :
« مردم شهر تو چه جوری هستند؟»
سوار گفت :
«خوب! ... مهربان هستند»
پیرمرد گفت :
« اینجا هم همینطور!»
+ نوشته شده در شنبه هفدهم مهر ۱۳۸۹ ساعت 18:53 توسط محمد
|